ارسال به دیگران پرینت

خاطرات جالب نفیسه روشن از کودکی اش

نفیسه روشن گفت: ما خیلی نسلمان به خاطر بودن یک مدل زندگی و حضور یک سری نوستالژی ها و حتی روابطمان با یکدیگر فرق می کند. ماهم را قلبی نه چشمی دوست داشتیم و داریم.

خاطرات جالب نفیسه روشن از کودکی اش

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی نامه نیوز: به سراغ نفیسه روشن، بازیگر جوان سینما و تلویزیون رفتیم. خاطراتش را با هم ورق زدیم، خاطراتی پر از نوستالژی های بامزه کودکی از آدامس خرسی تا جوجه رنگی.نفیسه روشن لیسانس حقوق اسلامی دارد. نفیسه روشن فرزند اول خانواده است و دو برادر کوچکتر از خود دارد.

چقدر آدم خاطره بازی هستید؟

خیلی و اصولا هم چون عاشق گوش دادن به موسیقی و دوربین به دست هستم، ناخودآگاه دلم می خواهد خاطراتم را ثبت کنم. بعضی وقتها با شنیدن آهنگهایی یاد خاطراتی می افتم یا عکس هایی ثبت می کنم که همگی برای من یادآور خاطراتم هستند.
 

تا به حال دفتر خاطرات داشته اید؟

بچه بودم بله. دوره دبستان تا دبیرستان دفترچه خاطراتی داشتم که به کسانی که دوستشان داشتم می دادم تا برایم یادگاری بنویسند.
 

متولد چه سالی هستید؟

62

 

پس دهه شصتی محسوب می شوید، تا بحال توپ پلاستیکی دوپوسته کرده اید؟ اصلا اهل فوتبال بازی کردن بودید؟

بله جوجه رنگی هم داشتم و در حیاط خانه مادربزرگم با آن توپ های پلاستیکی راه راه بازی می کردیم. که یادم می آید هادی و هدی هم از این توپ ها داشتند. بعد که سوراخ می شد، دادش ها با چاقو پاره اش می کردند و روی یک توپ دیگر می کشیدند تا دیرتر پاره شود.
 

تا بحال توی پشه بند خوابیده اید؟

بله، تا دلتان بخواهد. خانه مادربزرگم حیاط صد و خورده ای متری داشت پر از درخت و یک حوض آبی که همیشه برای من خاطره انگیز است. بعضی وقتها مادربزرگ آنجا پشه بند نصب می کرد نه تنها بخاطر پشه ها بلکه برای اینکه سوسک ها هم موقع خواب سمتمان نیایند. من عاشق خوابیدن توی پشه بند بودم.

 

حتما قبلش هم حیاط را آب و جارو می کردند؟

دقیقا...

 

این روزها که اتفاق نیفتاده توی پشه بند بخوابید؟

نه اصلا، دیگر حتی ندیده ام.
 

دوست دارید الان این اتفاق بیفتد؟

خیلی، خیلی. درواقع خیلی دوست دارم جایی بروم که بتوانم پشه بند بزنم. حتی چند وقت پیش سکانسی در پایتخت دیدم که توی پشه بند بودند... خیلی دلم خواست...
 

رابطه تان با درس و مدرسه چطور بود؟ یا به عبارتی از دوران مدرسه چه خاطراتی دارید؟

من دوران دبستانم را خیلی دوست داشتم؛ برای اینکه مادرم برای اینکه به درس خواندن تشویقم کند ،مدام برایم جایزه می خرید. برایم دوران خیلی خوبی بود. دوره راهنمایی ام را اصلا دوست نداشتم. چون احساس می کردم معلق هستم. اصلا معلوم نبود این دوره می خواهد برای تو چه کاری انجام بدهد...
 

چیز خاصی انگار یاد نمی گرفتیم...

من نه خاطره ای از دوران راهنمایی دارم نه به یاد می آورم چیزی یاد گرفته باشم. فقط یادم می آید که دلم می خواست زودتر بگذرد. ولی دوره دبیرستانم را خیلی خیلی دوست داشتم.
 

به خاطر اینکه تعیین رشته کردیم و می دانستیم که می خوایم چه رشته ای را انتخاب کنیم و دوره پیش دانشگاهی برای من جزو بهترین ها بود. یعنی دوره پیش دانشگاهی برای من برابر با کلاس اول پر از خاطره بود. چون همه در شور و هیجان دانشگاه رفتن بودیم.
 

در چه رشته ای تحصیل کرده اید؟

حقوق خواندم.
 

پس از آنجاییکه حقوق خواندید و دوره دبیرستان را هم برابر با دبستان بسیار دوست داشتید پس ظاهرا شاگرد زرنگی بودید و به اصطلاح جزو بچه درس خوان ها بودید...

بله دقیقا... خیلی درسخوان بودم.
 

نیمکت چندم می نشستید؟

من به خاطر اینکه همیشه شیطنت کردن را خیلی دوست داشتم برخلاف اینکه می گفتند آخر کلاس مال تنبلهاست من همیشه عاشق این بودم که ته کلاس بنشینم.
 

که شیطنت کنید؟

بله دقیقا...
 

سر کلاس پیش آمده بود چیزی هم بخورید؟

نون و پنیر و خیار خوردیم با بچه ها آخر کلاس!
 

با آدامس خرسی چطورید؟

هنوز هم دوستش دارم چون نوستالژی از کودکی ام به همراه دارد. بچه که بودم خیلی از این آدامس ها می خوردم و عکس روی پوست آدامس را حتما روی دستم می چسباندم. ولی الان میخورم که گرد رویش را مزه مزه کنم و وقتی گرد تمام می شود برچسب را هم هنوز که هنوز است روی دستم می چسبانم و بعد هم پاکش می کنم.
 

آدامس خرسی را بیشتر به خاطر برچسب دوست داشتید یا مزه اش؟

بچه که بودم به خاطر برچسبش الان به خاطر مزه اش.
 

یک حرف نگفته؟

دلم می خواهد به این مطلب اشاره کنم که ما دهه پنجاه و شصتی ها به خاطر مدل خانه هایی که در آن ها بزرگ شدیم، به خاطر آب و جارویی که مادربزرگها بعدازظهرها انجام می دادند، به خاطر میوه های روی درخت حیاط خانه مادربزرگ، آب بازی های تابستان توی حوض، گلهای شمعدانی، صدای یاکریم ها، چای درست کردن روی سماور گوشه حیاط، جور دیگری بزرگ شدیم که با نسل دهه هفتاد و هشتاد خیلی فرق دارم.
 

ما خاطره هایمان را دوست داریم، مهر و عاطفه را دوست داریم اما احساس می کنم بچه های نسل های جدید، گل شمعدونی مثلا با گل محمدی برایشان هیچ فرقی ندارد.
 

خانه آپارتمانی با ویلا یا خانه حیاط دار و حوض دار برایشان هیچ فرقی ندارد. شاید صدای حتی یاکریم عصبی و ناراحتشان کند و از حوالی شان دورش کنند اما ما مواظبش بودیم که تخم هم بذاره و جوجه اش هم دربیاید.
 

ما خیلی نسلمان به خاطر بودن یک مدل زندگی و حضور یک سری نوستالژی ها و حتی روابطمان با یکدیگر فرق می کند. ماهم را قلبی نه چشمی دوست داشتیم و داریم. من الان هم به یاد نوستالژی خانه مادربزرگم یک حوض کوچک برای بالکنم خریده ام که پر از شمعدانی و پرنده است. دوست دارم و دلم هوای آن حال و هوا را می کند. چون خیلی لذت و صفا داشت. این کاش برگردیم به آن روزها... به تهران قدیم.
 

انگار هم نسلان ما این روزها چیزهایی را کم و گم دارند...

من به خاطر حرفه بازیگری و بودنم در جامعه و برخوردهای بسیار با آدمها، می بینم که واقعا دهه پنجاه و شصت همگی علائق مشابهی مثل عشق به خانه مادربزرگ، سفره های سرتاسری توی حایط و خنده هایی که شاید کل کوچه را بر می داشت، همیاری و کمک همسایه ها به هم و... را دارند.

 

هیچ وقت جوجه رنگی هم داشتید؟

بله، جوجه رنگی هم داشتم و هر موقع مادر می خرید مخصوصا رنگ سرخابیش را برایم می خرید. دور گردن جوجه ام نخ می بستم که هیچ وقت فرار نکند و با نخ بیرون می بردمش.
 

وقتی می مرد چکار می کردید؟

من یادم می آید یک بار کوچک بودم یکی از جوجه رنگی های من را گربه خورد و هیچ وقت یادم نمی رود که با هزار جور نقشه و کلک نشستم، فکر کردم، نقشه چیدم و گربه را دستگیر کردم و سبیلهایش را چیدم! فقط به دلیل اینکه جوجه من را خورده بود. ولی الان رفتارم با حیوانات خیلی فرق کرده و بیش از اندازه دوستشان دارم.
 

غذایی هست که قبلا بیشتر می خوردید و این روزها هوس کنید؟

بله، آبگوشت... آبگوشت هایی که مادربزرگم همیشه بار می کرد و بویش کل خانه و حیاط را بر می داشت. بخاطر انحصار وراثت مادربزرگم مجبور به فروش آن خانه باصفا و آپارتمان نشینی شد و مریض شد.
 

چون خاطراتش را از او متاسفانه گرفتند و دیگر توانایی پختن آن مدل آبگوشت را ندارد. من هر موقع هوس می کنم جایی را در میدان راه آهن پیدا کره ام که همان حال و هوا را برای من تداعی می کند و می روم دیزی می خورم.
 

پس به این نتیجه هم می توانیم برسیم که خیلی داریم ظالمانه با خاطراتمان برخورد می کنیم یا می کنند...

دقیقا همینطور است. متاسفانه فکر هیچکدام از بزرگترهایمان هم نیستیم.
 

و جمله آخر...

زندگی شهد گل است، میخوردش زنبور زمان، آنچه می ماند عسل خاطره هاست.

 

با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه