ارسال به دیگران پرینت

مهری و مازیار: پیامک دردسر ساز خانم منشی

می دونی وقتی یک زن غذای مورد علاقه ی شوهرشو می پزه یعنی چی؟ یعنی شوهرش براش مهمه.

مهری و مازیار: پیامک دردسر ساز خانم منشی

مهری اما دیگر طاقتش تمام شد، قاشق را روی میز گذاشت و خیره شد به مازیار. منتظر ماند تا مازیار سرش را بالا بیاورد و به او نگاه کند. بعد با حالتی کاملا نگران و ناراحت و در حالی که گونه هایش سرخ شده بود به چشمان مازیار چشم دوخت. مازیار که دیگر راه فراری نداشت، سعی کرد آخرین حربه را به کار ببرد و گفت: چرا اینجوری نگاه می کنی؟ غذاتو بخور.

مهری دیگه اشکش جاری شد و با صدایی لرزان گفت: می دونی از صبح با چه شوق و ذوقی این غذا رو پختم؟ اصلا می دونی چرا قرمه سبزی پختم؟

مازیار: خوب دستت درد نکنه؟ چی شده مگه؟

مهری: می دونی وقتی یک زن غذای مورد علاقه ی شوهرشو می پزه یعنی چی؟ یعنی شوهرش براش مهمه، یعنی فکر کرده بهش. شاید من بلد نیستم مثل بعضیا بهت بگم عاشقتم و دلم تنگ شده. به اندازه ی خودم می گم، خیلی بیشتر از اونی که شنیدم می گم. اما همینقدر بلدم. اما این غذایی که به قول خودت بوش تا سر کوچه پیچیده، صدای عشق من نیست؟ عشق به زبونه؟

مازیار: این حرفا چیه می زنی؟ چی شده مگه؟ یه غذا درست کردی، هی منتشو می ذاری سرم.

مهری: من منت نمی ذارم. فقط می خوام ببینم اصلا به این چیزایی که گفتم تا حالا فکر کردی؟ اصلا من برات مهمم؟ منو می بینی؟ منو برای چی می خوای واقعا؟

مازیار: نمی دونم چرا این حرفا رو سر میز غذا می زنی. اصلا نخواستیم. چه فایده داره غذا درست کنی بعد بزنی تو سرم؟

مهری: سارا کیه؟

مازیار: سارا؟ سارا کیه؟ باز دوباره چی شده؟

مهری: سارا کیه؟

مازیار: چه می دونم؟ این همه سارا. این چه سوالیه؟ من صدتا سارا می شناسم.

مهری: با اون 99 تا سارا کاری ندارم. با اون یکی که دلش برات خیلی زود تنگ میشه و همین که میای خونه، بی طاقت میشه و میخواد زود صبح بشه کار دارم. کیه؟ از کجا پیداش کردی؟

مازیار: نمی دونم از چی داری حرف می زنی.

مهری که دیگه خشم تمام وجودش را فرا گرفته بود محکم دستش رو کوبید روی میز و گفت: منو مسخره نکن. یک بار تو زندگیت مرد باش و درست حرف بزن. میگم این سارا کیه که برات پیام عاشقانه داده؟

مازیار: کدوم پیام عاشقانه؟ خوب من نمی دونم از چی داری حرف می زنی؟

مهری: چیزی ندیدی چون سریع پیام رو پاک می کنی.

دعوای مهری و مازیار سر پیامی که مازیار پاکش کرده بود بالا گرفته بود. از مهری اصرار و از مازیار انکار. مازیار کاملا محکم و قوی انکار می کرد و می گفت: تو توهم زدی مهری. کدوم پیام عاشقانه؟ چه می دونم از چی حرف می زنی؟ شاید یکی خواسته شوخی کنه! سارا کیه این وسط؟

مهری عصبانی شد و گوشی مازیار را برداشت. هر چه گشت، پیام را پیدا نکرد و گفت: من خودم با چشمم دیدم، مگه دیوونه ام از خودم حرف بزنم؟

خلاصه مازیار و مهری هر چه بحث کردند و سرو صدا کردند نتیجه ای نداشت. اصلا قرار نبود نتیجه ای بگیرند. چون مهری که می دانست چه اتفاقی افتاده و انکار مازیار در او اثری نداشت و مازیار هم می دانست چه اتفاقی افتاده و البته احساس می کرد، بهترین راه انکار است. مهری اما تهدید کرد اگر امشب تکلیف نشود، فردا برای همیشه از این خانه می رود و دیگر هم بر نمی گردد. مازیار هم کلا جوری وانمود می کرد که اصلا روحش از ماجرا خبر ندارد.

به نظر می رسد واقعا سر و صدای مهری بی فایده بود. چون هم خودش و هم مازیار می دانستند چه اتفاقی افتاده. وقتی مازیار انکار می کند، یعنی الآن آمادگی پذیرش ندارد، می داند که چه کار کرده ولی از اینکه بپذیرد خودداری می کند. خیلی از آدم ها اینگونه هستند که واقعا توان پذیرش اشتباه در کوتاه مدت را ندارند. به ویژه آدم های خود شیفته وقتی فکر کنند که در حال باختن یک بازی هستند، هر طور شده آن بازی را به هم می زنند. چون آنها به هیچ چیز جز برتری، موفقیت و پیروزی فکر نمی کنند. اگر هم احساس کنند که در حال تحقیر شدن هستند، فورا بازی را تغییر می دهند. نباید در لحظه و فوری و به صورت شوک آور یک آدم خود شیفته را در موقعیت شکست مطلق قرار داد. چون در این حالت او از تمام فکر و انرژی اش استفاده می کند بازی را عوض کند و ببرد. خود شیفته ها از باختن متنفر هستند و چیزی به اندازه ی بردن و اثبات برتری برای آنان لذت بخش نیست.

مهری نباید الان و ناگهانی مازیار را گوشه ی رینگ قرار می داد و باید ابتدا سعی می کرد با شناختی که از شوهرش دارد، تدبیری به خرج دهد. مثلا می توانست جوری وانمود کند که مازیار فکر کند، مهری اصلا متوجه ماجرا نشده است، تا کم کم خودش دستش را بیشتر رو کند و فضا برای اثبات توسط مهری فراهم شود. اما خیلی از آدم ها وقتی عصبی می شوند دفعتا و ناگهانی از کوره در می روند و همه چیز را علیه خودشان می کنند.

حالا مازیار هم که در حال باختن بازی بود، گفت: می دونی چیه مهری؟ تو واقعا یه زن کلافه کننده ای. بعد از یک روز کاری سخت، رسیدم خونه، شروع کردی به بلوا راه انداختن. هی بهت می گم در جریان نیستم ولی تو گوش نمی کنی. اصلا تو دیوونه ای واقعا. یه دیوونه ی روانی که به صورت دوره ای، یک جنونی بهت دست میده و یک اتهامی می زنی. نه به دیشبت، نه به قرمه سبزی درست کردن و استقبالت جلوی در، نه به این کارات. واقعا باید بری پیش یه روانشناس، وگرنه همه را کلافه می کنی.

مهری: دیوونه خودتی و هفت جدت. من خودم پیام را دیدم ولی تو پاک کردی. بعدم با وقاحت می گی من دیوونه ام؟ آره من دیوونه ام که دارم با یک عوضی مثل تو زندگی می کنم. اگه یه ذره عقل داشتم، همون بار اولی که دیدم داری خیانت می کنی از زندگیت می رفتم. نمی موندم که تحقیرم کنی.

مازیار هم کاملا حق به جانب فریاد زد: دیوانه ی روانی! میگم من دختری به نام سارا نمی شنام، از چی می خوای دفاع کنم یا توضیح بدم وقتی نمی دونم داستان چیه؟

بعد هم از سر جاش بلند شد و رفت بشقابش را در سطل زباله خالی کرد، با عصبانیت رفت اتاقش و در را محکم بست. فورا هم زنگ زد به خانم منشی!

مازیار: ببین سارا! گوش کن و هیچی نگو. سریع یک پیام برام بفرست، بعدم دیگه هیچی جواب نده تا فردا صبح خودم حضوری ببینمت و بگم جریان چیه. متن پیامت این باشه: مهندس! برات یه پیام فرستادم شوخی کردم که دلم برات تنگ شده، بعد پشیمون شدم، گفتم یه وقت خانمت ببینه برات درد سر میشه.

سارا: چی شده مهندس؟

مازیار: هیچی، کاری که گفتم رو فورا انجام بده. جواب ندی ها.

بعد هم سریع شماره را به نام مهندس بهمنی سیو کرد و داخل پرانتز نوشت: (مجتمع سارا)! سارا هم دقیقا همین پیام را برای مازیار فرستاد. چند دقیقه بعد که سر و صدای دعوا تمام شده بود، مازیار شماره ی پدر خانمش را گرفت و از او خواهش کرد در صورت امکان چند دقیقه ای به منزل آنها بیایند. پدر مهری هم که نگران شده بود، همراه با همسرش راهی خانه ی مازیار و مهری شدند. آنها تمام مسیر نگران بودند و مضطرب که چه اتفاقی افتاده است؟

تقریبا نیم ساعت بعد بود که مهری با شنیدن صدای زنگ آیفون و دیدن تصویر پدر و مادرش روی مانیتور، به شدت متعجب شد و در را باز کرد. پدر و مادر مهری لحظاتی بعد با نگرانی وارد منزل شدند. مادر مهری با دیدن چهره ی دخترش گفت: چی شده مادر؟ چرا گریه کردی؟ عصری که زنگ زدم خوب بودی که.

مهری اما در جواب مادرش فقط گریه می کرد و رفت روی یکی از مبل ها نشست و آرام اشک ریخت. مازیار هم با شنیدن صدای پدر و مادر همسرش، از اتاق خارج شد و خیلی آرام به آنها خوش آمد گفت.

پدر مهری که گیج شده بود و نمی دانست چه اتفاقی افتاده که دخترش این گونه گریه می کند پرسید: آقا مازیار! چی شده؟ نصفه جون شدیم تا برسیم اینجا.

مهری: چرا زنگ زدی پدر و مادرم؟ خجالت نمی کشی؟ بیشتر از این میخوای آبروی خودتو ببری؟

پدر مهری: دخترم! ساکت باش بذار ببینم چی شده؟

مهری: هیچی! آدم بی آبرو ندیدین تو زندگی تون؟ خیانت می کنه، بعد با وقاحت زنگ می زنه به شماها.

پدر مهری: آقا مازیار چی شده؟ چیزی نمی خوای بگی؟

مازیار: اگه مهری اجازه بده و دو دقیقه ساکت باشه حرف می زنم. این جوری که نمیشه حرف زد. از وقتی آدم خونه، یه ریز داره داد می زنه.

پدر مهری: مهری جان! ساکت شو بابا، بذار بفهمیم چی شده.

مازیار: ببینید! آقای مهندس بهمنی که همتون می شناسید، سر شب سر شوخی یه پیامی داده که دلم برات تنگ شده و ... منم گفتم الآن مهری می بینه و جنجال به پا می کنه، پاکش کردم. از اون موقع خونه ی ما جنجاله چون مهری دیده بوده پیام رو.

مهری: از کی تا حالا مهندس بهمنی اسمش شده سارا؟

مازیار: اسم پروژه ی شهر ری رو گذاشتیم سارا. اینم شماره ی کاری مهندسه که خریدیم تا کارگرا و پرسنل با این شماره تماس بگیرند و شماره های شخصی مون اشتغال نباشه.

مهری: مثل چی داری دروغ می گی.

مازیار: خوب کاری نداره، الان که دیر وقته، اول صبح زنگ بزنید ببنید کی جواب میده. خودش توضیح می ده.

بالاخره بعد از کلی جر و بحث بین مازیار و مهری، پدر مهری که فکر می کرد سوء تفاهمی پیش آمده، مهری را آرام کرد و از همسرش خواست تا با مهری به اتاق خواب بروند و او را آرام کند. آن شب به درخواست مازیار قرار شد، پدر و مادر مهری آنجا بخوابند. چند دقیقه بعد مازیار برای خودش و پدر مهری رخت خواب آورد تا در سالن بخوابند. اما بعد از این که پدر مهری خوابید، مازیار با سارا و مهندس بهمنی همه چیز را هماهنگ کرد. او از سارا خواست، فورا سیم کارت را برای مهندس بهمنی با پیک ارسال کند و به مهندس بهمنی هم یاد داد چه بگوید.

صبح ساعت هشت شده بود و مازیار هنوز خواب بود. مهری وارد سالن شد و دید پدرش چای دم کرده و نان داغ خریده تا صبحانه بخورند. از مهری خواست بنشیند و صبحانه اش را بخورد اما مهری می گفت: میل ندارم و نمی خورم . بالاخره با زور مادر مهری، او چند لقمه ای خورد. بعد هم گوشی را برداشت و با شماره ی جنجالی و مشکوک دیشب تماس گرفت. این در حالی بود که مازیار مثلا خواب عمیقی بود و به ظاهر از هیچ اتفاقی خبر نداشت.

تلفن چند تا بوق خورد و مهندس بهمنی خواب آلود جواب داد: بله، بفرمایید؟

مهری: سلام آقای مهندس! ببخشید مزاحم شدم انگار!

مهندس بهمنی: عه، مهری خانم، شمایی؟ نه بابا چه مزاحمتی؟ آخه تو این گوشی شماره ی شما را سیو نداشتم، نشناختم، ببخشید.

مهری: نه خواهش می کنم، فکر کنم بد موقع زنگ زدم.

مهندس بهمنی: نه، من و مازیار قرار داریم سر پروژه، باید زودتر بیدار می شدم. حالا چی شده؟ چه عجب این طرفا؟

مهری: هیچی، صبح بلند شدم، دیدم مازیار خونه نیست، تلفنشم جواب نمیده. گفتم شاید با شما باشه، رفتید کله پاچه ای چیزی بخورید.

مهندس بهمنی: نه خبر ندارم ازش. اتفاقا دیشب یکی دو تا پیام هم به شوخی فرستادم براش، دید، اما جواب نداد. گفتم حتما سرش شلوغه.

مهری: خوب شاید رفته دنبال کاراش. به سلامتی دیگه همه چیز خوب پیش میره؟

مهندس بهمنی: آره، همه چیز خوب و سریع میره جلو، اتفاقا اسم مجتمع هم انتخاب شد و تابلوی سارا رو سفارش دادیم بسازن. دیگه تبلیغات فروش رو کم کم باید شروع کنیم.

مهری: به سلامتی انشاالله. سلام به خانواده برسونید.

مکالمه ی مهندس بهمنی و مهری، دقیقا همانطور که مازیار می خواست پیش رفت و چون گوشی روی آیفون بود، پدر و مادر مهری همه چیز را شنیدند. مادر مهری با نگاهی اخم آلود به دخترش مهری نگاه کرد و خیلی آرام و یواشکی گفت: چرا الکی زندگیتو خراب می کنی؟ خجالت بکش دختر. هفت ساله ازدواج کردی، این وضع زندگیته. برو دنبال بچه دار شدن و بچه داری. این کارا چیه می کنی؟

پدر مهری هم با صدایی آرام گفت: بابا! دیدی خودت و شوهر بدبختت رو الکی اذیت کردی؟ زود قضاوت کردی.

مهری هم سرش را انداخته بود پایین و سرزنش های پدر و مادر را می شنید. مازیار هم که تمام مدت بیدار بود و خودش را به خواب زده بود، کم کم از خواب بیدار شد و با دیدن اینکه بقیه بیدار هستند، گفت: عه! شماها چقدر زود بیدار می شید. ببخشید من دیشب خیلی خسته بودم، نفهمیدم کی خوابم برد.

مادر مهری: خوب حالا که بیدار شدی، بلند شو صبحونتو بخور.

مازیار در حالی از رختخواب بلند شد که دوباره احساس پیروزی می کرد. او توانسته بود یک شکست تمام عیار را به یک پیروزی جدید و مهم تبدیل کند، بنابراین کاملا خوشحال و سرحال بود و البته جوری وانمود می کرد که کاملا از رفتارهای مهری ناراحت و خسته است و می خواست بقیه هم متوجه این ناراحتی بشوند.

منبع : عصر ایران
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه