ارسال به دیگران پرینت

نام و ننگ در شاهنامه

وقتی لطفعلی‌خان زند با سپاه درهم‌شکسته و از سرما آسیب‌دیده‌اش به شیراز بازگشت، حاج ابراهیم‌خان کلانتر که در دستگاه زند به مقام و منصبی رسیده بود، به طمع کسب قدرت بیشتر دروازه‌های شهر را بر آن شاهزاده جوان شجاع و خوش‌سیما بست و لطفعلی‌خان به ناگزیر راهی بم شد. با اندوه باید گفت آن خیانت، به گرفتاری، اسارت و قتل فجیع او به دست آقامحمدخان انجامید و لکه ننگی بر پیشانی تاریخ نشاند که هرگز محو نخواهد شد.

نام و ننگ در شاهنامه

۵۵آنلاین :

وقتی لطفعلی‌خان زند با سپاه درهم‌شکسته و از سرما آسیب‌دیده‌اش به شیراز بازگشت، حاج ابراهیم‌خان کلانتر که در دستگاه زند به مقام و منصبی رسیده بود، به طمع کسب قدرت بیشتر دروازه‌های شهر را بر آن شاهزاده جوان شجاع و خوش‌سیما بست و لطفعلی‌خان به ناگزیر راهی بم شد. با اندوه باید گفت آن خیانت، به گرفتاری، اسارت و قتل فجیع او به دست آقامحمدخان انجامید و لکه ننگی بر پیشانی تاریخ نشاند که هرگز محو نخواهد شد. همین خیانت موجب شد بخش بزرگی از ایران در دو نبرد و دو عهدنامه با روس‌های تزاری از دست برود و اگرچه حاج ابراهیم پاداش خیانت خود را از فتحعلی شاه گرفت و خود و خاندانش به دست همان شاه عشرت‌طلب صد‌و‌شصت همسری کشته شدند ولی هیچ‌کس به نیکی که سهل است، جز به نفرین از حاج ابراهیم یاد نمی‌کند و نمی‌دانم کسی را آن‌قدر وقاحت و جسارت هست که خود را از اعقاب حاج ابراهیم بداند؟ در تردیدم. این را نوشتم تا به اسطوره‌ها بپردازم و بگویم از دیروز اسطوره‌ای‌مان تا امروز تاریخی‌مان، خدمت و خیانت، پیامدهایی دارد که برای نسل‌های بعدی نیز افتخار یا شرمساری بر جای می‌گذارد. شاهنامه عرصه و قلمرو نام و ننگ است. نام و افتخار برای آنانی که دلیرانه در راه وطن مبارزه کردند و با پایبندی به اصول، اخلاقیات، شرافت و کرامت انسانی، نمادی از اخلاق، شرافت و کرامت شدند و ننگ برای آنانی که خیانت ورزیدند و همه آنچه را که انسانیت بر آن بنیاد گرفته بود، زیر پا گذاشتند تا عقده‌ای بگشایند و ثروتی بیندوزند و به قول حکیم توس: سپنجی روزگار را در رأس قدرت بمانند. سیاوش، نامی جاودانه در اسطوره‌های ایران است؛ چهره‌ای محبوب و دوست‌داشتنی، نمادی از نجابت و وفاداری، جلوه‌ای از پهلوانی و وفای به عهد و نمودی از آن آریایی‌ است که «مردمی سخت‌کوش، پرطاقت، باانضباط، اخلاقی، درستکار، خلاق، شریف و بااراده» هستند. سیاوش اسیر وسوسه‌های شیطانی سودابه نمی‌شود. سودابه زن زیباروی پدرش کاووس است که با یک‌بار دیدن سیاوش دل و دین می‌بازد و می‌کوشد تا به‌هر‌ترتیب او را به دست آورد و با بهانه به همسری درآوردن یکی از زیبارویان شبستان کاووس، فرصت خوبی برای کشاندن سیاوش جوان به خوابگاه خویش می‌یابد. نهانی کسی را به نزد سیاوش می‌فرستد و او را به شبستان فرامی‌خواند ولی سیاوش به خشم آمده، می‌گوید که مرد شبستان و حرمسرا نیست و با نیرنگ و ناسپاسی بیگانه است. ز ناگاه روی سیاوش بدید/ پراندیشه گشت و دلش بردمید/ چنان شد که گفتی تراز نخ است/ وگر پیش آتش نهاده، یخ است/ کسی را فرستاد نزدیک او/ که پنهان، سیاوش را این بگوی/ که اندر شبستان شاه جهان/ نباشد شگفت ار شوی ناگهان/ بدو گفت مرد شبستان نی‌ام/ مجویم که با بند و دستان نی‌ام اما سودابه عاشق است، شیفته است و محبوب خود را می‌طلبد و تا از جام وصال او سیراب نشود، آرام نمی‌گیرد. به کاووس تشبث می‌جوید و از او می‌خواهد که سیاوش را به شبستان بفرستد تا با خواهران و خویشان خود دیداری داشته باشد و کاووس ساده‌لوحانه پیشنهاد به ظاهر خیرخواهانه سودابه را می‌پذیرد و به سیاوش فرمان می‌دهد که دیداری از شبستان داشته باشد. سیاوش با خود می‌اندیشد که این دیدار بدفرجام است، به همین روی به پدر می‌گوید: «من شیفته آموختن و کسب دانش هستم، مرا نزد موبدان و خردمندان بفرست و نیز نزد جنگاوران تا آیین رزم بیاموزم». مرا موبدان ساز با بخردان/ بزرگان کارآزموده ردان/ دگر نیزه و گرز و تیر و کمان/ که چون پیچم اندر صف بدگمان/ چه آموزم اندر شبستان شاه/ به دانش زنان کی نمایند راه سرانجام سیاوش با دمدمه‌های سودابه به شبستان می‌رود و در دیداری دیگر، سودابه به تمنا سیاوش را می‌طلبد و آن جوان پاک سرشت، نامادری خویش را هرچند سمن‌گونه، پس می‌زند و آن‌گاه است که خشم سودابه برانگیخته می‌شود و آن زن مغرور شکسته‌غرور، سیاوش را متهم به تعرض به همسر شاه می‌کند که سیاوش برای برائت از این ننگ به آزمون گذر از کوه آتش تن می‌دهد و به سلامت و شاداب و سرخ‌چهره، از میان دو کوه آتش می‌گذرد و به نزد پدر بازمی‌گردد. سیاوش سیه را به تندی بتاخت/ نشد تنگدل، جنگ آتش بساخت/ ز هر سو زبانه همی برکشید/ کسی خُود و اسب سیاوش ندید/ یکی دشت با دیدگان پر ز خون/ که تا او، کی‌ آید ز آتش برون اگرچه سیاوش از آزمون پیروز بیرون آمده بود، می‌دانست سودابه، دخت شاه هاماوران که آن‌گونه غرورش شکسته است، او را به خود وانمی‌نهد به همین روی آن‌گاه که افراسیاب به مرزهای ایران تخطی کرده، از جیحون می‌گذرد، شاهزاده جوان برای دورشدن از درگاه کاووس و به‌تبع آن از شبستان سودابه، داوطلب جنگ با افراسیاب می‌شود و در نخستین نبرد، قدرت شمشیر خود را به افراسیاب می‌چشاند.

افراسیاب در پی کابوسی هولناک درمی‌یابد که فرجام زندگی‌اش تا چه حد تلخ می‌تواند باشد، پس سخن از آشتی می‌گوید و سیاوش با بدگمانی درباره آشتی‌جویی افراسیاب اندیشه می‌کند اما افراسیاب همه‌گونه تضمین می‌دهد که سرزمین‌های ایران را بازپس داده، متعهد می‌شود که هرگز به مرزهای ایران تعرض نکند و پیشنهاد سیاوش را برای صد تن گروگان از خاندان نزدیک خویش می‌پذیرد. آن‌گاه سیاوش با پیشنهاد افراسیاب موافقت کرده، رستم، مربی و پرورنده خویش را نزد کاووس می‌فرستد تا بر پیمان صلح و آشتی مهر تأیید بگذارد. اما پاسخ کاووس، تندی و خشونت است به‌گونه‌ای که رستم از همان راه به زابلستان می‌رود؛ به خشم و به قهر. کاووس از سیاوش گروگان‌ها را می‌خواهد تا گردن زند و سیاوش این ناپاک رفتاری و این پیمان‌شکنی را نمی‌پسندد، گروگان‌ها را به توران زمین بازمی‌گرداند و خود از افراسیاب می‌خواهد که اجازه دهد از سرزمینش بگذرد و به جایی رود که دور از پدر زودخشم و ستیزه‌جویش باشد ولی افراسیاب شاهزاده ایران را به توران فرامی‌خواند؛ به فرزندی. سیاوش خود می‌داند که فرجامی خوش در توران نخواهد داشت ولی وفای به عهد را بر بذل جان برتر می‌داند و به پیمان خویش پایدار می‌ماند و سرانجام سیاوش بر سر پاکدامنی و وفای به عهد سر می‌دهد ولی نامی ماندگار می‌شود که پدران ایرانی در بزرگداشت نام او، پسران خویش را تا ایران و ایرانی ماندگار است، سیاوش نام می‌نهند.

منبع : شرق
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه