ارسال به دیگران پرینت

زن ایده‌آلی در ذهنم ندارم.

سمیه کاظمی‌حسنوند داستان‌نویس / گروه ادبیات و کتاب: نام مریم جهانی با رمان کوتاه «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» سر زبان‌ها افتاد. این کتاب در سال ۹۶ جایزه بهترین کتاب سال ایران را از آن خود کرد، جایزه جلال به عنوان بهترین رمان سال را دریافت کرد و همچنین به مرحله ماقبل نهایی جایزه مهرگان ادب راه یافت. اولین کتاب مریم جهانی مجموعه‌داستان «چراغ‌های خاموش» بود که در سال ۹۳ منتشر شد. «سنگ یشم» سومین کتاب و دومین رمان مریم جهانی است که به‌تازگی از سوی نشر مرکز منتشر شده. مریم جهانی متولد ۱۳۶۵ در کرمانشاه است و داستان‌هایش نیز در کرمانشاه می‌گذرد. او سعی دارد در این زیست‌بوم، به زن و مساله زن ایرانی بپردازد. شهره در «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» و نسیم در «سنگ یشم» دو تا از زنانی هستند که برای احقاق حق خود در جامعه‌ای مردسالار می‌جنگند. آنچه می‌خوانید گفت‌وگو با مریم جهانی به‌مناسبت انتشار «سنگ یشم» با گریزی به آثار پیشین اوست.

زن ایده‌آلی در ذهنم ندارم.

شاید بهتر باشد این‌طور شروع کنیم، بعد از موفقیت اولین رمان‌تان «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» نگاه‌تان به داستان قبل و بعد از آن به چه سمتی رفت و چقدر این موفقیت، شما را نسبت به داستان و خودتان جدی‌تر و سختگیرتر کرد؟

جایزه‌گرفتن و پرفروش‌شدن و درواقع هر عاملی که حکایت از دیده‌شدن یک اثر دارد برای نویسنده بی‌شباهت به راه‌رفتن بر لبه تیغ نیست.

نمی‌شود از اساس تاثیر این قبیل بازخوردها را نفی کرد یا پذیرفت.

چراکه می‌تواند هم مشوقی برای ادامه مسیر باشد و هم فاکتوری مزاحم به نام وسواس در آفرینش اثر تازه. کما اینکه در خلق رمان «سنگ یشم» هم هر دوی این عوامل دخیل بوده‌اند.

آیا خودتان اعتقاد دارید که «سنگ یشم» شاید ادامه رمان اول شما یعنی «این خیابان سرعت‌گیر ندارد»، باشد! این نکته به دلیل برخی اشتراکات در محتوا، شخصیت‌پردازی، فضاسازی و... است. این یک انتخاب آگاهانه از طرف نویسنده است یا به نوعی ناخودآگاه نویسنده در این امر دخیل بوده؟

اشتراکاتی که ذکر کردید حاصل پس‌زمینه‌ ذهنی و دغدغه‌های فکری من است.

اینکه آیا آگاهانه نسیم در «سنگ یشم» ته‌مایه‌ای از خلق‌وخوی تلطیف‌شده شهره در «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» را یدک می‌کشد بله، آگاهانه و حساب‌شده بوده است. اما این موضوع که «سنگ یشم» ادامه «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» است، خیر. درواقع «سنگ یشم» فلاش‌بکی است به گذشته. تلنگری است به سیستمی که بستر مناسب برای طغیان شخصیت‌های موجهی چون شهره (غیرمتعارف از منظر عام) را در آینده فراهم می‌آورد.

شالوده اصلی کارهای شما تقابل با زندگی سنتی است؛ زندگی سنتی‌ای که در آن زن جنس دوم است و معمولا در حاشیه زندگی می‌کند و بازیگر اصلی مطبخ و خانه و... است. چرا نویسنده با این گارد دست به قلم شده؟ آیا این یک نیاز یا رسالت اجتماعی برای شماست؟

نمی‌خواهم بگویم رسالت اجتماعی یا التزام کاری؛ چراکه خود همین اشاره مساله را بغرنج‌تر می‌کند. رسالت اجتماعی من دفاع از حقوق زن نیست و دلیلش هم واضح است. اینکه شخصی در مقام دفاع از شخص دومی برآید، این دفاع، مهر تاییدی است بر ضعیف‌بودن، ناکارآمدی و اینجا شخص دوم در موضع ضعف قرار می‌گیرد.

در رمان «سنگ یشم» سیستم آموزشی و تربیتی به چالش کشیده شده است؛ سیستمی که گویی وظیفه اصلی‌اش از بین‌بردن تفاوت‌ها و خلاقیت‌ها در دانش‌آموزان است. سلینجر در «ناتور دشت» هم سیستم آموزشی را به چالش می‌کشد. آیا هولدون کالفیلد سلینجر در به وجودآمدن نسیمِ «سنگ یشم» نقش داشته است یا این پرداخت محصول تفکر انتقادی شماست؟

می‌شود این دو شخصیت را باهم قیاس کرد و همین‌طور هر دو را محصول و خروجی یک نظام تربیتی غلط دانست. اما اینکه شکل‌گیری شخصیت نسیم تحت‌تاثیر «ناتور دشت» باشد، خیر.

آیا این پرداخت به زیست‌بوم شهری مانند کرمانشاه با تمام المان‌ها و عناصر شهری، طبیعی، فرهنگ، فولکلور و... عمدی بوده است؟ یعنی نویسنده دغدغه این پرداخت به زیست‌بومش را داشته است؟

با توجه به نوع روایت هر دو اثر، این موضوع یعنی جغرافیا و زیست‌بوم و اصولا عناصر محیطی، بک‌گراندی است که حوادث و شخصیت‌ها را در تلاقی با خود، باورپذیرتر کرده و همچنین امکانی برای آشنایی‌زدایی از زبان، نوع پوشش و رفتارهای اجتماعی را در اختیار نویسنده قرار می‌دهد. از سوی دیگر جغرافیا یا مکان (به‌خصوص در رمان «این خیابان سرعت‌گیر ندارد») به موازات خرده‌روایت‌ها و شخصیت‌ها پیش می‌رود و درواقع همه این‌ها متاثر از یکدیگرند.

در هر دو رمان شما جامعه به دو دسته زن و مرد تقسیم شده است. شخصیت‌های مرد تقریبا سیاه و بدبین و کج‌رفتار هستند و زن‌ها معمولا منفعل و توسری‌خورده. هرچند همین زن منفعل تمام‌قد می‌ایستد و عصیان می‌کند اما هنوز آنقدر قوی نیست. در رمان مدرن ما دیگر با شخصیت‌های سیاه مطلق یا سفید مطلق روبه‌رو نیستیم. شخصیت‌ها خاکستری هستند و به عبارتی نیمی فرشته و نیمی شیطان! آیا این بدبینی به جنس مخالف یک تجربه شخصی است یا یک تجویز اجتماعی؟

به نظرم این سیاه و سفید‌انگاری که البته بیشتر در رمانم اولم یعنی «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» مدنظر شماست (چرا که اصولا در «سنگ یشم» غالب شخصیت‌ها در یک بستر متعارف پیش می‌روند) اقتضای روایت است. اینکه مردها سیاهند و زن‌ها سفید می‌تواند برداشت راوی داستان باشد. حتی ما با توجه به پیشینه راوی می‌توانیم او را در این برداشت محق بدانیم.

برخی المان‌ها در هر دو رمان تکرار شده است. دختران والیبالیست ناکام، مردهای بددهن و بی‌مسئولیت، افتادن در دام اعتیاد، خودکشی و... علت این‌همه تکرار چیست؟ آیا خودتان به عنوان نویسنده، تکرار برخی عناصر را قبول دارید؟

طبیعی است، اگر در هر دو رمان در پاره‌ای موارد اشتراکاتی داشته باشند؛ چراکه هر دو در از یک ذهن و با یک پیش‌زمینه فکری خلق شده‌اند.

در رمان «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» شخصیت اصلی رمان در شهرستان (کرمانشاه) به شغل نامتعارفی مانند رانندگی تاکسی می‌پردازد. این عصیان علیه چیست؟ علیه سنت، ساختار جامعه و... یا این عصیان برای بازکردن دریچه‌های جدیدی به یک ساختار مدرن اجتماعی است که برای ما به عنوان یک ایده‌آل ترسیم می‌شود. یعنی برابری جنسیتی و بیرون‌آمدن از کلیشه‌های رایج در جوامع سنتی و...؟

عصیانی که شما از آن نام می‌برید لزوما علیه چارچوب‌‌ها و قواعد جامعه و همچنین نفی نظام خانواده نیست. اینجا و آنجا می‌شنوم که رمان را مرد‌ستیز، ضد‌خانواده و به شدت فمینیستی می‌دانند. اما در حقیقت هدف غایی این رمان برهم‌زدن معادلات کهنه و حذف قراردادهایی است که ذات وجودیشان انفعال زن را در پی دارد. به خاطر همین هم مثلا‌ شهره در رمان «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» به این باور می‌رسد که اولین و موثرترین قدم در برهم‌زدن این معادلات استقلال مالی و اقتصادی است.

زن ایده‌آل جهان ذهنی شما دارای چه ویژگی‌هایی است و فکر می‌کنید آیا زنان این دو رمان، بخشی از آن ایده‌آل را دارند؟

زن ایده‌آلی در ذهنم ندارم. قصد خلقش را هم ندارم. می‌توانم بگویم این شخصیت برایم جذاب است یا آن یکی برایم قابل‌فهم است. اما ایده‌آلی ندارم.

ایده نوشتن «این خیابان سرعت‌گیر ندارد» و «سنگ یشم» از کجا آمد؟ چه کتاب‌ها و نویسندگانی در طول دوران نوشتن‌تان یا نویسنده‌شدن‌تان بر شما تاثیر داشته‌اند؟

تاثیرگرفتن از یک متن یا متاثربودن از یک نویسنده رخدادی کاملا طبیعی است. گاهی شنیده‌ام که حتی نویسنده‌های شناخته‌شده جهان هم نام‌هایی را ذکر می‌کنند که از آنها تاثیر گرفته‌اند. اما نمی‌شود این موضوع را به عنوان یک قانون غیرقابل تخطی دانست و هر نویسنده‌ای را در چارچوب آن سنجید. مطمئنا هستند نویسنده‌هایی که هنگام نوشتن تحت‌تاثیر نویسنده دیگری نباشند. از جمله خود من که مراحل خلق یک ایده و به اجرادرآوردنش را معمولا بدون تاثیر از نویسنده خاصی انجام می‌دهم. البته این موضوع نه امتیاز است و نه ضعف؛ برمی‌گردد به سیستم ذهنی و عادات نوشتن نویسنده‌ها. اما می‌توانم نویسنده‌هایی را نام ببرم که آثارشان را با لذت می‌خوانم. از جمله احمد محمود و غلامحسین ساعدی و ابراهیم گلستان. یا اگر بخواهم از نویسنده‌های متاخرتر بگویم کارهای زویا پیرزاد و مهسا محبعلی و حسین سناپور و فریبا وفی را می‌پسندم.

در رمان «سنگ یشم»، از دریچه دید یک دختر دبیرستانی به جهان، جامعه، خانواده و... نگاه شده است. آیا این موضوع برای شما به عنوان نویسنده، یک چالش نبود؟ روبه‌روشدن با جهان پرتلاطم نوجوانی با تمام دغدغه‌هایی که یک نوجوان و به‌طور اخص یک دختر نوجوان دارد.

این اولین تجربه من در زمینه راوی نوجوان بود و درواقع چالش‌برانگیز‌ترین تجربه‌ام. در داستان‌های کوتاهم یکی، ‌دو مورد روایت از منظر کودک داشته‌ام که البته قابل‌قیاس با رمان نیست. در این فرم از نوشتن الزامات و محدودیت‌هایی مطرح است که فی‌النفسه نیاز به تمرکز و تخیل را در کار بالا می‌برد. از جمله این موارد دایره لغات راوی بود یا قابلیت ذهنی او برای تجزیه و تحلیل مسائل و همین‌طور نحوه موضع‌گیری‌اش در قبال کاراکترهای دیگر به این موارد ویژگی‌های شخصیت راوی را هم اضافه کنید. اینکه او یک دانش‌آموز پرجنب‌وجوش است و از درس و مدرسه چندان دل‌خوشی ندارد. درنتیجه هنگام نوشتن، من با دو نوع چالش روبه‌رو بوده‌ام. اول ذهنیت عاری از قضاوت راوی و دوم ضرباهنگ روایت. چراکه جز چند صحنه کوتاه فرصت چندانی برای کندکردن ضرباهنگ وجود نداشت. راوی شبیه دوربینی در حال حرکت باید شخصیت‌ها و مکان را ببیند و وصف کند. قطعا از کاردرآوردن چنین صحنه‌هایی که هم دلالتمند باشد و هم ادامه منطقی روایت کار ساده‌ای نبود. شاید به همین خاطر رمان صدوچند صفحه‌ای که در حالت معمول هشت تا نُه ماه زمان برای نوشتنش لازم بود، یک‌سال و نیم به درازا کشید.

در دو رمان شما جایگاه عناصر سمبلیک، افسانه‌ها، اسطوره‌ها و... چقدر است؟ برای نمونه در هر دو رمان کلاغ عنصر مشترک و پررنگی به حساب می‌آید. تحلیل خودتان از این موضوع چیست؟ آیا این یک تصمیم آگاهانه بوده است؟

یکی از جذاب‌ترین بخش‌های نوشتن برای من استفاده از نمادها و موتیف‌ها و در کل هر عنصری است که امکان لایه‌بخشیدن به کار را فراهم می‌آورد. در «سنگ یشم» کلاغ‌ها نمادند. سنگ سبز، موتیف است و اینها به همراه المان‌های دیگری که در اثر پراکنده است، لایه‌ دیگری به کار می‌بخشد. به عبارتی شاید در بدو امر به نظر برسد محتوایی که مولف قصد القایش را داشته همان سرخوردگی و ناکامی است. اما اگر کمی دقیق‌تر به اثر نگاه کنیم واجد لایه دیگری هم هست. در کل به نظرم خلق یک موتیف یا جاانداختن یک اسطوره و پیونددادنش با کلیت اثر نیاز به ظرافت خاصی دارد و اگر صحیح و در جایگاه منطقی‌اش به کار گرفته شود آن‌وقت نویسنده می‌تواند لذت کشف و شهود را به مخاطب ببخشد. اما درعین‌حال به صرف نام‌بردن از یک یا چند اسطوره نمی‌توان ادعای خلق یک اثر عمیق و دارای لایه را داشت. من به عنوان یک نویسنده هنگام نوشتن از خودم می‌پرسم آیا هدفم قصه‌گویی و به موازاتش پروراندن نماد یا نمادهایی برای درک بهتر اثر است؟ یا آوارکردن حجم قابل توجهی از موتیف‌ها و اسطوره‌ها بر سر مخاطب است، به صورتی که قصه لابه‌لایش مفقود شود؟

در حال حاضر مشغول نوشتن کار دیگری هستید؟ و آیا باز به همین سبک و سیاقی که تا امروز شاهد نوشتنش بوده‌ایم، یعنی وجه شباهتی با دو رمان قبلی شما خواهد داشت؟

بله، در حال نوشتن رمان جدیدم هستم. در مواقع فراغت هم دستی به داستان‌های کوتاهم می‌کشم. اما اینکه بخواهم به همین زودی مثلا ظرف یک‌سال آینده کتابی چاپ کنم، مطمئن نیستم. در کل برای چاپ کتاب عجله‌ای ندارم؛ چراکه بیشتر از کمیت، کیفیت مدنظر من است. به همین دلیل گاهی اتفاق افتاده است که بعد از اتمام نگارش رمان یا داستان کوتاهی تشخیص بدهم برای چاپ مناسب نیست و آن را کنار بگذارم. اما در مورد شباهت رمان جدیدم به کارهای قبلی باید بگویم در کرمانشاه زمان جنگ می‌گذرد و فرم و محتوایی جدا از کارهای قبلی‌ام دارد.

 

منبع : آرمان ملی
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه