۵۵آنلاین : یکی از مهمترین گردهماییهای نویسندهها و شاعران ایرانی برمیگردد به نیمه دوم دهه پنجاه، که زیرعنوان شبهای گوته برگزار شد؛ این شبها از طرف کانون نویسندگان ایران، انجمن روابط فرهنگی ایران و آلمان و انستیتو گوته به مدت ده شب برگزار شد که شامل مراسم شعرخوانی و سخنرانی در باغ انجمن فرهنگی روابط ایران-آلمان بود. شاید هرگز در تاریخ ادبیات ایران شاهد برگزاری چنین مراسمی نبودیم. هرچند در چهار دهه گذشته هم مراسمهای اینچنینی از جمله شبهای بخارا، شبهای برج میلاد و... برگزار شد و همچنان میشود، اما هرگز آن طراوت و تازگی و استقبال شبهای گوته تکرار نشد. بهتازگی موسسه فرهنگی هنری هفتاقلیم دست به چنین ابتکاری زده و شبهای نویسندههای ایرانی را کلید زده است: در این نشستها که با عنوان «یک شب، یک نویسنده؛ گفتن از نوشتن و تجربههای دیگر...» برگزار میشود، یک نویسنده ایرانی به میزبانی نویسنده دیگر به گفتوگو درباره ادبیات داستانی ایران مینشینند و از تجربههای نوشتنشان میگویند. آنچه در زیر میخوانید گزارشی است از شبهای یازدهم و دوازدهم شبهای نویسندههای ایرانی در موسه هفتاقلیم، که در روزهای آتی، گزارش دیگر این شبها را نیز خواهید خواند.
شب فرخنده آقایی
فرخنده آقایی (1335-تهران) از جمله نویسندههای ایرانی است که از دهه پرحادثه شصت نوشتن را آغاز کرد؛ او با نخستین آثارش خود را بهعنوان منتقد اجتماعی مطرح کرد و همان رویکرد را هم تا امروز ادامه داده است: «تپههای سبز»، «راز کوچک» (برنده نخستين جايزه ادبی قلم زرين گردون به عنوان بهترين مجموعهداستان سال 72 و جايزه بيست سال داستاننويسی بهعنوان يکی از بهترين آثار داستانی پس از انقلاب سال 77)، «یک زن، یک عشق»، «جنسیت گمشده» و «گربههای گچی» همگی به مشکلات زنان در جامعه ایرانی میپردازند و شاخصترین اثر او که برایش جایزه انجمن منتقدان و مطبوعات را به ارمغان آورد، رمان «از شیطان آموخت و سوزاند»، نیز به نوعی معضلات زنان در جامعه را به نقد میکشد. کتاب «با عزیزجان در عزیزیه» هم نگاهی دیگر به زنان و «جمع نسوان» در یک سفر معنوی دارد. آقایی از نویسندههای تقدیرشده بيست سال ادبيات داستاني پس از انقلاب است که برخی آثارش به زبانهای دیگر هم ترجمه شده: ترجمه داستان «پردیس» از سوی آنا ونزل مترجم ایتالیایی در کنار هشت داستان از زنان ایرانی، ترجمه داستان «راز کوچک» از سوی فوی موتو مترجم انگلیسی در مجموعهای از داستانهای زنان ایران و درنهایت ترجمه انگلیسی رمان «از شیطان آموخت و سوزاند». آنچه میخوانید گزارش یازدهمین شب از «یک شب، یک نویسنده» در موسسه هفتاقلیم به میزبانی الهام فلاح منتقد ادبی و داستاننویس است که «خونمُردگی» و «همه دختران دریا» از جمله کارهای او است. فلاح برای کتاب «خونمُردگی» برگزیده جایزه پروین اعتصامی شده است.
لزوم پرداختن به مسائل زنان بهعنوان يك زن كه در جامعه ايران زندگي ميكند را در چه ميدانيد؟ آيا اگر در كشور ديگري زندگي ميكرديد هم اين دغدغه را داشتيد يا طور ديگري مينوشتيد؟
در شروع داستاننويسي قصد نداشتم راجع به زنان بنويسم، مسالهاي كه به آن مسلط بودم و برايم جالب بود مسائل زنان بود. در دهه٦٠ كه ما شروع کردیم به نوشتن، ادبيات زنان، بسيار محدود بود. شروع نوشتن من با ادبيات جنگ بود، با اينكه ما در جنگ نبوديم ولي به همه طريقي درگير مسائل جنگ بوديم. شروع كردم راجع به زنهايي كه ميشناختم، نوشتم. الان كه به گذشته نگاه ميكنم قصد و غرض و عمد خاصي نداشتم ولي خودبهخود به اين كشيده شد كه صداي زن در نوشتههای من باشد. مخصوصا زنهايي كه به نظر خودم خيلي قدَر و پيشرو و موفق بودند و مظلوم و كتكخور نبودند و ميتوانستند روي پاي خودشان بايستند، كار و درآمد داشته باشند و زندگي خودشان را بچرخانند. و الان كه به گذشته نگاه ميكنم متوجه ميشوم كه دغدغه من زن بوده و صداي زنان هنوز در داستانهاي من شنيده ميشود.
با توجه به حرفهايتان، يعني نوشتن بيشتر براي شما شهودي بوده است؟
نميدانم اگر در جايي به غير از ايران بودم چه ميكردم، ولي بله، حركت و شكلگرفتن داستانهاي من از حقيقت شروع ميشود.
آيا با توجه به اينكه گفتيد توجه شما به زنهاي قوي است، ميتوان بر اين باور بود كه نگرش فمینيستي داريد؟
من فكر ميكنم كه چه بخواهيم چه نخواهيم در جامعه مدرن ما اين تفكر فمینيستي وجود دارد؛ اگرچه اين اواخر براي خود من مسلم شده است كه يك وجه سنتي نيز در من وجود دارد. يك وجه سنت را كه در زن ايراني است در وجودم دارم، كه شايد با گذر زمان و بالارفتن سنم اين مساله در من نمود بيشتري دارد پيدا ميكند.
دلیل خاصی دارید که در داستانهایتان دین اینقدر مطرح بوده؟
من به این شکل که بخواهم دین را در آثارم نقد و تحلیل بکنم، نیستم. من دیدم که طی اشکالاتی که از کتابهای خودم گرفته شد نوشتن راجع به مذهب حتی در ایران هم خودی و غیرخودی دارد! مساله دین برایم جالب بوده که بشر در کنار دین هویت پیدا میکند.
با توجه به سنتان و بودن در سالهای انقلاب و درک فرایند جنگ، چرا در کارهایتان اشارهای به این موضوع نکردید؟ آیا تلخیها را دوست نداشتید یا...؟
باید بگویم که تغییر و تحولات بوده و هنوزم هست و خیلی سریع هستند و اینکه بخواهد در من تهنشین شده باشند و از من تحت عنوان داستان بیرون بیاید نه! ولی داستانهایم را در آن زمان نوشتم و در داستانهایم نمود دارند.
شب ناهید طباطبایی
ناهید طباطبایی (1337-تهران) از داستانکوتاهنویسهای معاصر است که بیشتر آثار او، داستانهای کوتاه یا بلند هستند؛ آنطور که خودش هم بر آن تاکید دارد که ما در زمانه داستانهای کوتاه زندگی میکنیم. اولین حضور او نیز در حوزه ادبیات داستانی با انتشار داستان کوتاه «گمشده» در مجله «سخن» و سپس انتشار مجموعهداستان «بانو و جوانی خویش» در ابتدای دهه هفتاد بوده که برایش دیپلم افتخار بیست سال داستاننویسی بعد از انقلاب را به ارمغان آورد. بعد از این مجموعه، او مجموعهداستانها و داستانهای بلند(رمان کوتاه)ی نیز منتشر کرد که عبارتند از: «حضور آبی مینا»، «جامهدران»، «خنکای سپیدهدم سفر»، «رکسانا نیستم اگر...»، «برف و نرگس»، «ستاره سینما» و «چهلسالگی». برخی از این داستانها به زبانهای دیگر از جمله ایتالیایی، آلمانی، دانمارکی، انگلیسی، ترکی، عربی و بلغاری نیز ترجمه شده، و برخی نیز به سینما راه یافتهاند از جمله: «چهلسالگی» و «جامهدران». آنچه میخوانید گزارش دوازدهمین شب از «یک شب، یک نویسنده» در موسسه هفتاقلیم به میزبانی آرش صادقبیگی منتقد ادبی و داستاننویس است که «بازار خوبان» از جمله کارهای او است. صادقبیگی برای این کتاب برگزیده جایزه جلال و کتاب سال ایران به عنوان بهترین مجموعهداستان شده است.
از حالوهوای دوران کودکیتان در اهواز و تاثیر زندگی در خانوادهای هنرمند بر فعالیتهای خودتان بگویید.
من شانس این را داشتم که در خانوادهای کاملا هنری و فرهنگی متولد شدم و پدرم از تئاتریهای مهم اهواز بود و با خیلی از بزرگان سینما و نمایش ایران ارتباط کاری داشت. در خانواده ما کلی دکتر داشتیم، البته پدربزرگ من پزشک بود و پدرم هم پزشک بود اما گرایشش به هنر بیشتر بود. پدرم نمایشنامه ترجمه میکرد برای شبکه تلویزیون آموزشی آن زمان. پدرم کارمند اداره تئاتر هم بود و باخیلی از بزرگان تئاتر آن زمان که البته جوان بودند دوستی داشت و آقایانی مثل بیضایی و انتظامی و... با پدرم رفتوآمد کاری داشتند. پدرم بعد از آن بورس مدیریت تئاتر گرفت و بعد از آنکه سنگلج افتتاح شد، من و فرنگیس دختر آقای والی کوچک بودیم و ما را به سالن راه نمیدادند و از کنار پرده نمایشها را میدیدیم و خاطرات زیادی هم از آن دوران در ذهن دارم. بعد از آن پدرم مجبور شدند ماموریت خارج از مرکز بروند دزفول و بعد به اهواز رفتیم و بعد آنجا شروع کردند به آموزش تئاتر.
شما دانشکده هنرهای دراماتیک هم درس خواندهاید؟
در آن زمان ما 12 نفر بودیم که در دانشکده هنرهای زیبا کنکور داده بودیم و سه نفر از ما قبول شده بودند که من و دختر آقای والی و خواهرزاده آقای بیضایی بودیم. اما به ما گفتند که شما نمیتوانید در این دوره شرکت کنید چون همه فکر میکنند که پارتیبازی شده است. بعد از آن من آمدم دانشکده هنرهای دراماتیک که بعد از دو ترم انقلاب شد. من دوست داشتم جامعهشناسی هنر بخوانم اما با انقلاب همهچیز عوض شد و مسیر ما هم تغییر کرد.
گویا شما دورهای برای ساختمان هنرهای دراماتیک که اشغال شده بود، تحصن و اعتراضاتی داشتهاید که رخشان بنیاعتماد و جهانگیر کوثری و خیلیهای دیگر هم بودهاند.
این ماجرایی دارد که به نوبه خود جالب است. ما درواقع یک ساختمان را اشغال کردیم. ما چندروز روی پلههای وزارت ارشاد تحصن کردیم و ساختمان آموزشگاه هم از دست رفت و بعدا ساختمان بسیار بدی در امجدیه به ما دادند.
شما ادبیات نمایشی خواندهاید و خانواده تئاتری هم دارید. چرا سمت داستان رفتید؟
من اصلا علاقهای به ادبیات نداشتم و علاقهمندیهای زیادی داشتم که نسبت به ادبیات در اولویت بودند. اما به لحاظ روحی خیلی اهل کار جمعی نبودم و بعد از انقلاب فرهنگی هم چندسالی در موسسهای کار میکردم که این شانس را داشتم کنار یکی از روشنفکران شناختهشده روی فرهگ لغات بیهقی و شاهنامه کار کنم و الان فکر میکنم خیلی شانس بزرگی بوده. من فرصت کردم ادبیات خودمان را بهتر بشناسم، خودم را بشناسم و نگاهم را پیدا کنم. در راه نوشتن هم آن دوست مشوق و معلم خوبی بود که من را تشویق میکرد به نوشتن و نوشتن برای من از آنجا شروع شد.
نگار این دوری شما از تئاتر روی آثارتان تاثیر هم داشته و بیشتر از دیالوگ و عناصر دراماتیک به پالودگی زبان و به ادبیات خالص بیشتر گرایش دارید.
من در کلاسهایم به اهمیت دیالوگ واقفم اما اگر نمینویسم شاید هنوز کارکردنش را نمیدانم!
پلات در کارهای شما خیلی مهم است و من شما را به عنوان اولین نویسندگانی میشناسم که زنانگی در کارهایتان بارز است. چطور به نوشتن در این فضاهای زنانه رسیدید؟ و اصلا آیا به مباحث مربوط به فمینیسم توجه داشتید؟
هیچ قصد و عمدی نداشتم. راستش برایم مخاطب هم مهم نبوده. به نظرم جریان خلاقیت راه میافتد، نویسنده حرفی را میزند که باید بزند. در مورد فمینیسم هم به آن دیدگاه درهمبرهمی که در ایران به آن فمینیسم میگویند توجه ندارم ولی معتقدم که باید جریانهایی به وجود بیاید. فمینیسم را تا اندازهای قبول دارم که به پیشبرد مباحث حقوقی و اجتماعی زنان بینجامد والا همه مردانی که در زندگی من بودهاند مردانی حمایتگر بودهاند.
به نظر من شما یک زبان جهانی دارید. به این منظور که ترجمهپذیرند و سرراست میروید سمت موضوع. این اسلوب نوشتن و سبک و سیاق از کجا میآید؟
به نظرم یکی از دلایلش بچگی من در دزفول است که به شدت تنها بودم و مجبور بودم از تنهایی کتاب بخوانم. ولع عجیبی به کتاب داشتم. نگاه من به زبان این است که زبان یک وسیله ارتباطی است. شما با سرراستترین زبانی که میتوانید با مخاطب حرف بزنید باید بنویسید. مگر اینکه آدم بخواهد یک داستان تاریخی بنویسید. من در داستان «زندان سکندر» کمی زبان تاریخی به کار برده بودم. به نظرم وقتی میشود به زبانی دیگر نوشت که در خدمت داستان باشد.
یکی از رمانهای کمتردیدهشده اما فوقالعاده خواندنی شما رمان «خنکای سپیدهدم سفر» است که حاصل مشاهدات شما از فضای زندان زنان است و خیلی متفاوت است. چطور به این فضای متفاوت در داستانهایتان رسیدید؟
به نظرم حاصل سنگینی آن فضا است. خانمهایی در آن زندان بودند که سرنوشتهای هولناکی داشتند. زندان عجیبی بود در رجاییشهر. اتاقی در آن زندان بود که فقط یک زندانی زن در آن بود. اتاق این زن به قدری مرتب و تمیز بود که آدم را تحتتاثیر قرار میداد. این زن شوهر خودش را کشته بود و حالا محکوم به اعدام بود و برای خودش یک انگار حجله ساخته بود. چیزهای بسیار عجیب و غریبی آنجا بود که سیاه و سفید باهم بود و در این رمان تلاشم این بود که زندگی در لابهلای این فضای هولناک را نشان دهم. من مدتها بعد از نوشتن این رمان آرامبخش میخوردم که تاثیر آن فضاها کم شود.
دیدگاهتان نسبت به فرم در داستان چیست؟
به نظرم فرم باید برخاسته از داستان باشد و خودش با داستان برمیآید. ذهن من همیشه خالی از انتخاب فرم بوده اما گاهی هم فرمهایی به کار بردهام که بعدها دیدهام فرم جدیدی بوده است.
برشی از «چهلسالگی» نوشته ناهید طباطبایی
شده بود انار. یک انار خشکیده که پشت خرتوپرت گوشه یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش میداشت و تکانش میداد، میتوانست صدای بههمخوردن دانههای خشکش را بشنود. بوی ماندگی را در بینیاش احساس میکرد. بویی ترش و شیرین که بر هوا میماسید، آن را سنگین میکرد و مانند لایهای از عرق بر پوست او مینشست. دلش میخواست از جایش برخیزد و بگریزد. اما فقط توانست یکی از انگشتهای دست چپش را تکان بدهد و با همان حرکت احساس کرد که یکی از دانههای انار پر از آب شد. دوباره سعی کرد و اینبار پنجه پای راستش خنکای ملافه را به درون کشید. داشت سرشار میشد. انگار فکری یا خاطرهای خوش از ذهنش گذشته بود. بعد صدایی شنید. صدای یک آهنگ بود. آهنگ آشنا و قدیمی که با خود حسی از امنیت و گرما را بهدنبال میآورد. آهنگ را با گوشهایش میشنید، با زبانش میچشید، با بینیاش میبویید و با دستانش لمس میکرد. میتوانست تکتک نتهای آن را زیر دندان له کند و پاشیدن عصاره ترش و شیرین آن را بر مخاط گرم دهانش احساس کند. انگار کسی انار را از پشت خرتوپرتها برداشت، پنجره را باز کرد و آن را به باغ انداخت.
منبع : آرمان امروز
دیدگاه تان را بنویسید