ارسال به دیگران پرینت

تراژدي در عصر مدرن

گيرافتادن در تار عنكبوت تمثيلي است از وضعيتي كه اغلب شخصيت‌هاي نمايش‌نامه‌هاي يوجين اونيل در آن قرار دارند.

تراژدي در عصر مدرن

۵۵آنلاین :

گيرافتادن در تار عنكبوت تمثيلي است از وضعيتي كه اغلب شخصيت‌هاي نمايش‌نامه‌هاي يوجين اونيل در آن قرار دارند. آنها در موقعيتي گير كرده‌اند كه خلاص‌شدن از آن بيرون از اراده‌شان قرار دارد و اين وضعيت در هر سه نمايش‌نامه‌اي كه در كتاب «تار عنكبوت» ترجمه و منتشر شده‌، ديده مي‌شود. «تار عنكبوت» نمايش‌نامه‌اي تك‌پرده‌اي از اونيل است كه مانند برخي ديگر از آثار او تصويري از زندگي فرودستان و بي‌چيزان جامعه به دست مي‌دهد؛ تصويري سياه كه در آن روزنه‌‌اي براي اميدواري وجود ندارد و هر امكاني براي فرار از تارهايي كه به دور آنها تنيده شده، عبث و بيهوده است. مكان نمايش محله‌اي فقيرنشين در نيويورك است و شخصيت اصلي آن هم زني سياه‌پوست است كه اگرچه بيست‌ودو ساله است اما پيرتر از سنش به نظر مي‌رسد. چهره او در نمايش، چهره‌اي رنگ‌باخته است. چهره آدمي رو به زوال با چشماني تب‌آلود و گودافتاده و افسرده كه انگار آماده مردن است. تنها دليل زنده‌ماندن اين زن نوزادش است كه البته او نيز وضعيتي بهتر از مادرش ندارد. زن ابزاري است كه در اختيار مردي با نام استيو قرار دارد و هر پولي كه از تن‌فروشي به دست مي‌آورد در اختيار استيو قرار مي‌دهد. او بيماري سل دارد و مدام سرفه مي‌كند و چيزي تا مرگ فاصله ندارد. او پيش از اين بارها تلاش كرده تا كاري براي خودش دست و پا كند و تغييري در زندگي‌اش به وجود بياورد اما هر بار به شكلي توسط جامعه پس زده شده است. او حتي نمي‌تواند با عنوان خدمتكار مشغول كار شود و به محض اينكه آدم‌هاي اطرافش متوجه گذشته‌اش مي‌شوند اخراجش مي‌كنند. جامعه‌اي كه زن در آن زندگي مي‌كند يك بار براي هميشه او را به گوشه‌اي پرتاب كرده و هر تلاشي از سوي او براي بازگشت به زندگي عادي از سوي مناسبات حاكم بر جامعه پس زده مي‌شود: «چه‌جور شغلي مي‌تونم گير بيارم؟ به دردِ چه كاري مي‌خورم؟ كلفتي تنها كاريه كه من بلدم، تازه خيلي هم بلد نيستم. ديگه چي كار مي‌تونستم بكنه كه از پا درنيام. زنايي مث من همه همين‌طورن. دوست دارن برگردن، ولي نمي‌تونن. قضيه همه‌ش همينه. نمي‌تونيم دست برداريم و يه كار ديگه بكنيم، چون نمي‌دونيم چطور بايد اين كارو بكنيم. بهمون ياد ندادن، هيچ‌وقت.» زن مدام با استيو درگير است آن هم به اين خاطر كه استيو مي‌خواهد شر بچه را كم كند و او را به يتيم‌خانه بفرستد. اين بچه اما تنها اميد زن براي زنده‌ماندن است و يك بار در درگيري ميان اين دو، پاي مرد ديگري به ماجرا باز مي‌شود كه او نيز همانند زن آدمي طردشده است. اين مرد در اتاقي كنار اتاق زن زندگي مي‌كند و با شنيدن صداي درگيري استيو و زن سياه‌پوست وارد ماجرا مي‌شود و با اسلحه‌اي كه در دست دارد استيو را فراري مي‌دهد. او مجرمي فراري است كه پليس به خاطر دزدي در تعقيبش است و هرچند كه هر لحظه امكان دستگيرشدنش وجود دارد نمي‌تواند نسبت به آنچه در اتاق كناري‌اش در جريان است ساكت بماند. اين مرد هنوز هم شرافتمند است حتي اگر به دليل دزدي تحت تعقيب باشد. مواجهه اين مرد با زن سياه‌پوست اميدي در دل هر دويشان به وجود مي‌آورد تا به كمك هم از وضعيتي كه در آن گير افتاده‌اند خلاص شوند. او به زن مي‌گويد: «گوش كن! تو راجع به تلاش براي خوب‌ بودن و نتونستن حرف مي‌زني، خب، منم با يه همچين مشكلي دست و پنجه نرم كرده‌م. وقتي بچه بودم، به خاطر دزدي فرستادنم كانون اصلاح تربيت، ولي تقصير من نبود. من قاتي يه گروه بزرگ‌تر از خودم شده بودم و نمي‌فهميدم دارم چي كار مي‌كنم. اونا از من يه خلافكار ساختن و تو كانون شدم يه دزد. وقتي از اونجا دراومدم، سعي كردم آدم درستي باشم و بچسبم به يه كاري، اما به محض اينكه كسي مي‌فهمید من تو اصلاح تربيت بوده‌م، اخراجم مي‌كرد. همون كاري كه با تو مي‌كردن. بعد من دوباره برگشتم سر دزدي كه از گشنگي نميرم. اونام گرفتنم و اين‌بار پنج سال برام بريدن. بعد ديگه وا دادم. ديدم فايده نداره. وقتي اومدم بيرون عضو يه گروه تبهكار شدم و ياد گرفتم چي كار كنم. هنوزم هستم. بيشتر عمرمو تو زندون گذروندم، گرچه حالا آزادم.» اونيل در «تار عنكبوت» تصويري متفاوت از جهان مدرن به دست مي‌دهد. جهاني كه در آن بخشي از آدم‌ها براي هميشه از درون جامعه طرد مي‌شوند و تمام قواعد و مناسبات جامعه آنها را محكوم مي‌كند و هيچ راهي برايشان باقي نمي‌گذارد تا بتوانند به درون جامعه بازگردند. وضعيتي كه اونيل در اين نمايش‌نامه‌اش به تصوير درآورده، يادآور وضعيت فرانتس بيبركف در رمان «برلين الكساندرپلاتسِ» آلفرد دوبلين است. در هر دو اثر، با آدم‌هايي روبه‌رو هستيم كه جامعه مانع زندگي شرافتمندانه آنها مي‌شود. بيبركفِ رمان دوبلين، كارگر سابق كارخانه سيمان و حمل‌ونقل در برلين است و به دليل جرمي كه مرتكب شده به زندان افتاده است. رمان با لحظه آزادي بيبركف آغاز مي‌شود. او بعد از سال‌ها دوباره به برلين بازگشته و اين‌بار تصميم گرفته كه شرافتمند باشد. او در ابتدا موفق هم مي‌شود و از لحاظ مالي هم در شرايط نسبتا خوبي قرار مي‌گيرد اما روح حاكم بر برلين مانع موفقيت او مي‌شود. او درگير مبارزه‌اي بي‌امان است، مبارزه‌اي كه قوانينش در جايي بيرون از زندگي او تعيين مي‌شوند و شرايطي غيرقابل پيش‌بيني برايش رقم مي‌زنند. آنچه براي بيبركف رخ مي‌دهد را مي‌توان سرنوشت ناميد. سرنوشتي كه بيبركف محكوم به آن است و راه فراري برايش وجود ندارد. او پس از آزادي از زندان مي‌تواند به زندگي‌اش ادامه دهد اما بايد به گونه‌اي زندگي كند كه جامعه مي‌خواهد. سرنوشتي كه جامعه براي بيبركف رقم زده، با خشونتي هرچه تمام‌تر او را از پا درمي‌آورد و شكستش مي‌دهد. بيبركف شخصيتي است كه از ابتدا محكوم به باخت است و مسير زندگي‌اش را به هر گونه‌اي كه طي كند دست‌آخر باز شكست خواهد خورد. آنچه بر زندگي آدم‌هاي نمايش‌نامه اونيل حاكم است نيز به سرنوشت مي‌ماند. آنها متعلق به بخشي از جامعه‌اند كه سرنوشت‌شان له‌شدن و باختن مدام است. زن نمايشِ اونيل به روشني از اين سرنوشت آگاه است: «... هميشه يكي بود كه راهمو مي‌بست و برم مي‌گردوند. بعد ديگه دست برداشتم. به نظر مي‌رسيد كه فايده‌اي نداره. اونا، همه اون آدماي خوب، منو به اينجا رسوندن و همين‌جا هم نگهم مي‌دارن. اصلاح؟ از من بشنو كه همچين كاري عملي نيس. نمي‌ذارن آدم اين كارو بكنه، اين تقدير آدمه». درست در لحظه‌اي كه اميدي در زندگي زن و مرد نمايش‌نامه «تار عنكبوت» پيش مي‌آيد و آنها تصميم به تغيير زندگي‌شان مي‌گيرند، نابودي‌ قطعي‌شان فرا مي‌رسد. آزادي آنها از زنجيرهايي كه به دست و پايشان بسته شده زندگي‌شان را چنان بحراني مي‌كند كه وضعيت‌شان از قبل هم آشفته‌تر مي‌شود. نمايش‌نامه با مرگ مرد و دستگيري زن به پايان مي‌رسد و سرنوشتي كه از آغاز در انتظارشان بود به بدترين شكل ممكن رقم مي‌خورد.

منبع : شرق
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه