ارسال به دیگران پرینت

آخرین روزهای اسکندر

اسکندر مقدونی سال ۳۲۳ قبل از میلاد در چنین روزی از دنیا رفت و قلمرو پهناوری را که خودش از پارس‌ها از داریوش سوم هخامنشی گرفته بود در سرنوشتی مبهم و تیره رها کرد.

آخرین روزهای اسکندر

«۱۰ روز آخر در تب می‌سوخت و گاهی هذیان می‌گفت و گاهی هم زمان و مکان را فراموش می‌کرد. ۳۳ سال بیشتر نداشت اما جسم خود را با افراط میخوارگی تباه کرده بود و حتی پیش از شروع آخرین بیماری، نشانه‌های ضعف و ناتوانی در او دیده می‌شد. از مقدوینه تا مرزهای سرزمین هند را زیر پا گذاشته بود و تا چندی قبل چنان زندگی می‌کرد که انگار مرگ را حتی اگر سایه به سایه‌اش گام بردارد، باور ندارد. بیشتر سپاهیانش از جنگ و زندگی در اردو خسته و دلزده بودند اما خودش تا روزهای پایانی همچنان به نقشه‌های بزرگ و لشکرکشی‌های تازه فکر می‌کرد و از آن همه جنگ و خونریزی و غارت سیر نشده بود. اما بابل یکی از پایتخت‌های به جای مانده از شاهنشاهی ساقط شده پارس، پایان راهش بود. چند شب مسابقه و مهمانی و بعد هم سرمای ناگهانی هوا او را از پا انداخت. وارث بالغی نداشت و چون مرگ را پیش‌بینی نمی‌کرد برای جانشینی هم تصمیم درست و مشخصی نگرفته بود. حتی زمانی که سردارانش، مرگش را قطعی دیدند و از او پرسیدند: «میراثت را به چه کسی می‌سپاری؟» پاسخ داد: «به نیرومندترین مرد.»

اسکندر مقدونی سال ۳۲۳ قبل از میلاد در چنین روزی از دنیا رفت و قلمرو پهناوری را که خودش از پارس‌ها از داریوش سوم هخامنشی گرفته بود در سرنوشتی مبهم و تیره رها کرد. در فصل پایانی عمر یکی از دوستانش به نام کلیتوس را در حال مستی و خشم کشت و چندی بعد دوست دیگر هفایستون را هم در بیماری از دست داد. کلیتوس در یکی از جنگ‌ها جان اسکندر را نجات داده و او را از آغوش مرگ بیرون کشیده بود. اسکندر بعد از قتل او گرفتار مالیخولیا شد و ۳ روز لب به آب و غذا نزد.

تصمیم به خودکشی گرفته بود اما مانع‌اش شدند و با این جمله که «مقصر ماجرا خود کلیتوس بوده» دلداری‌اش دادند. اثر مرگ دوم عمیق‌تر و پایدارتر بود. به هفایستون بیشتر از همه علاقه و اعتماد داشت و او را همه جا از میدان جنگ گرفته تا تختخواب همراه خود می‌برد. نوشته‌اند که «اکنون که شاه احساس می‌کرد نیمی از او به دور افکنده شده، گرفتار شکنجه و درد بی‌پایانی شد. ساعت‌ها روی جسد دوستش افتاده می‌گریست، موهای سر خود را به علامت عزاداری کوتاه کرد، روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشکی که بالین مریض را برای تماشای مسابقات ترک گفته بود، اعدام کنند.»

مشکلات و دغدغه‌هایش به همین‌ها محدود نمی‌شد. دشمنانش که همگی از مقدونی‌ها بودند چند بار برای کشتن او توطئه کردند اما او هر بار به شکلی جان به در برد. اما بعد از کشف هر توطئه، بدگمانی و پریشانی‌اش بیشتر می‌شد. در آغاز کار و متاثر از ارسطو، اقوام و ملل تابع پارس‌ها و حتی خود پارس‌ها را «بربر» خطاب می‌کرد و به برتری نژاد و فرهنگ خودش باور داشت. اما رفته‌رفته به نادرستی سخنان استادش پی برد و جذب آداب و رسوم و قوانین سرزمین‌های اشغالی شد؛ گروهی از اشراف پارس را که برخی زودتر و برخی دیرتر مطیع او شده بودند به خود نزدیک کرد و بیشتر و بیشتر از فرهنگ و عادات مردم مقدونیه و یونان فاصله گرفت.»

منبع : ايسنا
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه